چو بر حدود یار حبیب بگذشتم


که کرده بود خرابش جهان زبیبا کی

مجاوران دیار خراب را دیدم


در آن خرابه خراب و شکسته و باکی

به خاک راهگذار حبیب می گفتم


که ای غلام تو آب حیات در پاکی

کجا شدت گل این باغ شمع این مجلس؟


کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی؟

بسی ازاین کلمات و حدیث رفت و نبود


در آن منازل خاکی به جز صدا حاکی

مرا که منزل آن ماه بود در دل و چشم


نبوده هیچ تعلق به منزل خاکی

زمان زمان به دل و چشم خویش می گفتم


ابا منازل سلمی و این سلماکی؟